چند کلامی عاشقانه از فروغ فرخزاد!!!
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسید
بقیه در ادامه مطلب
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش
باز هم از چشمه لبهای من
تشنه ای سیراب شد سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد در خواب شد
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
نسیم از من هزاران بوسه گرفت
هزاران بوسه بخشدیم به خورشید
در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره و خاموشم
بخدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در
آغوشم